::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::

ساخت وبلاگ
v :::::من امروزسخت گریانم::::: :::::من امروزسخت گریانم::::: من امروزسخت گریانمتنم میلرزدو از خود بیزارمسرم پر درددوچشم پر اشکصدای نوجوان می پیچد در راهروبگو بابای من زنده استنفس داردفقط چشمان او بسته ستبرای لحظه ایبابای خود مانند فیلم دیدمنمیدانم چه سرّی بودبسوی نوجوان رفتمبغل کردمسرش را بوسیدمبه خود گفتمچه شغلی بود انتخاب کردم؟گهی شادی نجات دادیگهی هم باعث مرگیغم دنیا رودوشم ماندتوگوییروح وجسمم با مریض مردهتمام هیکلم درمانده و پژمردهنفس در سینه حبس گشتهتوان رفتهنمیدانم که پاهایمزمین است یا هوا رفتهسرم گیج استمثال ماهی بی آببی تاب استنپرس از قلبشده ریش ریشتو گویی لحظه مرگ است + نوشته شده در شنبه چهارم آذر ۱۴۰۲ ساعت 0:49 توسط سمیرا | ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 43 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 10:51

v :::::چه سفید است همه جا  ::::: :::::چه سفید است همه جا  ::::: آخ دلم تنگه خدا ازهمه کس گشته جدا نه رفیقی که بپرسد حال ما چه سفید است همه جا شده یکدست تمام جاده ها برف پوشانده تمام دیده هاشده زیبا همچون نقاشی چو ماهکوچه ها چه بیصدا انگاری گذر نکرده رو زمین نماند نشان از ردپا جیک جیک پرنده ها میوی گربه ها نمیشنوم دوروبرا سکوت گرفته شهرماگویی که خوابند همه زنده ها چه سفید است همه جا چون بلوری می درخشدرو زمین هم درهوا باز دلم تنگه برای رفته ها بیقراری میکنه این بینوا چه سفید است همه جا چه سفید است همه جا + نوشته شده در جمعه دهم آذر ۱۴۰۲ ساعت 17:26 توسط سمیرا | ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 41 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 10:51

v :::::ازگذرگاه زمان جا مانده ام::::: :::::ازگذرگاه زمان جا مانده ام::::: بشنواز این دل چه غوغا میکندبیصدا غم را حکایت میکند من دراین دنیای فانی روزوشب چون کبوتر در قفس غلطیده امریشه ام را زخاکم کنده اندبر مزارمن همه نالیده اندسینه خونین من از حسرتش ازگذرگاه زمان جا مانده ام با چه کس گویم شرح وحال زندگی؟ سالهاست من از دیار خود به بیرون رانده امهی به خود گویم بریدند اصل تودربدر کردند بی خدایان نسل تو شعله آتشفشان یکروز خاموش میشود روزگاری میرسد تا که رسی بر وصل تو با تمام حسرتم با خوب وبد جنگیده ام غم بدل داشتم امّا ظاهراً خندیده ام دردو درمان مرا جزوصال چاره نیستحقّ من امثال من دراین جهان غربت نشین آواره نیست + نوشته شده در شنبه یازدهم آذر ۱۴۰۲ ساعت 12:35 توسط سمیرا | ::::: این خدا را مهربان پنداشتم:::::...
ما را در سایت ::::: این خدا را مهربان پنداشتم::::: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mis-samira بازدید : 39 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 10:51